دوش دور از رويت اي جان جانم از غم تاب داشت

شاعر : سعدي

ابر چشمم بر رخ از سوداي دل سيلاب داشتدوش دور از رويت اي جان جانم از غم تاب داشت
با پريشاني دل شوريده چشمم خواب داشتدر تفکر عقل مسکين پايمال عشق شد
شحنه عشقت سراي عقل در طبطاب داشتکوس غارت زد فراقت گرد شهرستان دل
تا سحر تسبيح گويان روي در محراب داشتنقش نامت کرده دل محراب تسبيح وجود
خود درفشان بود چشمم کاندر او سيماب داشتديده‌ام مي‌جست و گفتندم نبيني روي دوست
کي گمان بردم که شهدآلوده زهر ناب داشتز آسمان آغاز کارم سخت شيرين مي‌نمود
اول آخر در صبوري اندکي پاياب داشتسعدي اين ره مشکل افتادست در درياي عشق